به گزارش خبرگزاری حوزه، شاعران ارادتمند به ساحت مولای متقیان امیرمومنان علی علیه السلام بیت ها سروده و اظهار ارادت و فروتنی نمودند و یکی از حوادثی که مورد توجه شاعران بوده به درک واصل شدن پهلوان عرب عمرو بن عبدود است که به دست مولا در جنگ احزاب کشته شد.
برخی ازین اشعار زیبا را در ادامه می خوانیم:
مولوی در مثنوی معنوی چنین سروده است:
از عـــلی آمــــوز اخلاص عــمل *** شیر حـق را دان مطـهر از دغـل
در غــزا بر پهلوانی دســت یافت *** زود شمشیری برآورد و شتافت
او خـدو انداخت بر روی عـــلی *** افتـــخار هـــر نبی و هـــر ولی
آن خدو زد بر رخــی که روی ماه *** سجده آرد پیش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی *** کـــرد او اندر غــزااش کــاهــلی
گشت حیران آن مبارزه زیـن عمل *** وز نمودن عفو و رحمت بی محل
گفت بـر مــن تـــیغ تیز افـــراشتی *** از چه افکـندی مــرا بگـــذاشتــی
آن چه دیــدی بـــهتر از پیــکار مــن *** تا شدستی سست در اشــکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست *** تا چــنان بــــرقی نمود و بازجست
آن چه دیدی برتر از کــــون و مــکان *** که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستــی *** در مروت خود که داند کیستی....
ای علی که جمله عـــقل و دیده ای *** شــمه ای واگو از آنچه دیده ای
تیغ حلمت جــــان مـــا را چـــاک کرد *** آب علمت خاک ما را پاک کــرد
باز گو دانـــم که این اسرار هــوست *** ز آنکه بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بـــــی آلت و بــی جــارحه *** واهب این هـــدیــه هـــای رابحه
صـــد هزاران مـــی چـــشاند هـوش را *** که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عـــرش خـــوش شکار *** تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته *** چشمهای حاضران بر دوخـته ...
راز بگشا ای علی مرتضی *** ای پس سوء القضا حسن القضاء....
گفت من تیغ از پی حق مــــی زنم *** بنده حقم نه مـــأمور تـــنم
شیر حقم نیستم شیر هوا *** فعل من بر دین مـــن باشد گــوا
ما رمیت اذ رمــــیتم در حــراب *** من چو تیغم و آن زننــده آفتـــاب
رخت خــــود را من زره بـــرداشتم *** غیر حــق را مـــن عـدم انگاشتــم
سایه ای ام کد خدایم آفتاب *** حاجـبم من نـیستم او را حــجـاب
من چو تیغم پر گهرهای وصال *** زنده گردانم نه کـشته در قتـــال
خون نپــــوشد گــــوهـــر تیغ مرا *** باد از جا کی برد مــیغ مــــرا
که نیم کوهـــــم زحــــلم و صـــبر و داد *** کوه را کی در رباید تنــدبــــاد
شیخ عطار نیشابوری در شعر مظهرالعجایب سروده است:
قصۀ جنگ خندق و کشته شدن عمرو بدست امیر کل امیر و شادمان شدن حضرت رسول(ص) و اصحاب از آن فتح کبیر
شد یقین کاندر زمان مصطفی
چند جنگ صعب شد اصحاب را
پیش از جنگ احد این جنگ بود
که زمین از خون دشمن رنگ بود
جنگ خندق بود جنگ مشکلی
در میانشان بود مرد پردلی
عمرو عبدوُدّو سر دار همه
پهلوانی پر دلی یار همه
خود همین عمرو عرب بد پهلوان
داد مردی او بداده در جهان
اندر آن عصر و زمان چون او نبود
او به مردی تاج سلطانان ربود
از سنان او دل خاره شکافت
وز نهیبش مرگ جای خود نیافت
او به مردی در جهان مشهور بود
هر که جان میخواست از وی دور بود
بود او را یک فرس چون برق شب
کرده بود از هیبتش خورشید تب
هر که او را بر چنان مرکب بدید
از نهیبش زهره اندر تن درید
بود او در ملک عالم کوه زور
اوفکنده زور او در کوه شور
گفت با لشکر که من فردابگاه
این مدینه را کنم چون خاک راه
آمدند از قهر و کف بر کف زدند
گرد بر گرد مدینه صف زدند
چو محمّد دید لشکر بی عدد
گفت با خالق تو ما را کن مدد
مردم مااندک و دشمن عظیم
توبه رحمت کن مددمان ای کریم
ما بتو امیدواریم ای اله
ما بتو آوردهایم آخر پناه
پس نبی فرمود خود اصحاب را
بهر آسایش به شیخ و شاب را
گرد بر گرد مدینه جر زنید
در درون جر یکی خندق کنید
تا که ماند امن این منزل تمام
خود نباشد راه کس در این مقام
از نهیبش مردمان ترسان شدند
همچو برگ بیدهم لرزان شدند
مصطفی فرمود کی یاران من
خود بخوانید این زمان قرآن من
تا خدا فتحی دهد ما را بر او
این چنین فتحی که ناید غیر او
مصطفی انّا فتحنا را بخواند
جبرئیلش هم مددها میرساند
ناگهان در تاخت آن ملعون گبر
بر لب خندق خروشان همچو ببر
نعرها زد تند و گفت ای مصطفی
زود برخیز و بنزد من بیا
تا کنیم امروز با هم حرب و جنگ
تا که را افتد همه دنیا بچنگ
من ز بهر تو به لشکر آمدم
نه زبهر دیدن جر آمدم
خود مرا پروای جر و قلعه نیست
خود به پیش من مدینه حقهایست
کردهام ویران هزاران قلعه بیش
ز آنکه دارم در بغل اصنام خویش
پس نبی فرمود با اصحاب خویش
کو شده مردود همچون باب خویش
هیچکس را نیست تاب جنگ او
خویشتن را پس نگهدارید ازو
درد ما را حق همی درمان کند
کارها را عاقبت آسان کند
بار دیگر نعره زد بر اهل دین
با عمر گفتا که دارم با تو کین
ز آنکه ترک لات و عزّی کردهای
ره بسوی دین احمد بردهای
خیز و ترک دین احمدسازوآی
تاکه باشد لات و عزّایت خدای
پس فلان پیچید و خود را هیچ کرد
و آنچنان هیبت فلان راگیج کرد
مصطفی و اصحاب او حیران شدند
بر در باری همه نالان شدند
کای خداوندا توئی شاه دو دار
از سر ما شرّ او را دور دار
پس دگر فریاد زد او بر ملا
گفت آن خورشید حقّ را ناسزا
بُد علی پیش نبی حیران شده
او زگفت آن لعین غرّان شده
گرچه کودک بود در کاخ سترگ
لیک آن شه بود در معنی بزرگ
گر بصورت بود آن کودک ولی
لیک بد نور بزرگی زو جلی
قصّهٔ سلمان مگر نشنیدهای
یا که دشت ارژنه نادیدهای
آنکه داده قرض اعرابی شتر
جام کوثر خود بدست اوست پر
هیچ میدانی عرابی و شتر
این معانی هست غلطان همچو درّ
هیچ میدانی که اژدر دادخواست
و آنچنان دادی ز عالم مر که راست
هیچ میدانی که حیه کی درید
واین هدایت او بحدّ مهد دید
هیچ میدانی که معجز آن کیست
واین همه مدح و ثنا در شأن کیست
قصّهٔ سلمان و دشت ارژنه
بشنو و خوردش مبین اندر تنه
آنکه اندر کعبه از مادر بزاد
آنکه بر باز او کبوتر را نداد
خود نهاد او پای بر کتف رسول
کرد از کل جهانش حق قبول
پیش کوران گرچه کودک مینمود
او بمعنی ملک دین را میربود
که بُده خود تاجدار انّما
که بُده در ملک معنی هل اتا
که بده قرآن ناطق در بیان
که شده در لو کشف اسراردان
کیست باب علم ازگفت رسول
خود کرا بوده است در عالم بتول
پس امیرمؤمنان گفت ای نبی
نیست غیر از اذن جنگم مطلبی
هست عمرو اندر جهان جاهلی
ظلم و کفر از صورت او منجلی
ده اجازت تا روم نزدیک او
و این جهان را تنگ گردانم بر او
گفت پیغمبر اجازت کی دهم
ز آنکه جانی در درون این تنم
من نخواهم جان خود رفتن ز تن
ای شده اندر بدن چون جان من
پس دگر زد نعرهٔ سخت آن لعین
گفت از لاتم تو میترسی یقین
من نترسم از تو ونه از خدات
آمدم پیش تو از قلعه برات
پیش لات و عزّیم آ بی سخن
تا ببینی تو خدایم را چو من
خیز و بهر جنگ پیش من بیا
تاکرا نصرت دهد این دم خدا
هر کرا نصرت بود حق ز آن اوست
جملهٔ آفاق در فرمان اوست
مرتضی جوشید بر خود همچو شیر
سوی آن ملعون روان شد اودلیر
نعرهای زد جست از خندق امیر
آنکه بودی در دو عالم بینظیر
عمرو عبدود چون آن نعره شنید
خویش را از جان خود بیگانه دید
عمرو را آن نعره خود بردار کرد
همچو الماسی که در جان کار کرد
گفت این کودک عجایب مظهریست
پهلوانیّ مرا او درخوریست
زوجهٔ او دختری چون مه کنم
بر سر این لشکر او راه شه کنم
بلکه من خود تاج و تخت خویش را
میکشم در پیش او بی ماجرا
چون شه عالم به پیش او رسید
عمرو آن شه را بظاهر خورد دید
گفت کودک نام خود با من بگو
کز عرب شخصی ندیدم مثل تو
کودک و چست و نکوروی ودلیر
نعرهٔ تو تند باشد همچو شیر
پس امیرمؤمنان گفت ای دغا
نام من باشد علی مرتضی
عمرو چون بشنید نام مرتضی
گفت دردا و دریغا حسرتا
من بدان بودم که شاهی بخشمت
دختر خود گر بخواهی بخشمت
لیک خویش مصطفائی چون کنم
دیدهٔ خود را ازین پر خون کنم
پس امیرمؤمنان گفتا باو
ترک دین خود بگوی و شو نکو
گر بدین مصطفی بندی کمر
بر دهد شاخ امید تو ثمر
آن لعین گفتا که ای کودک برو
زآنکه دارم دل به پیش تو گرو
دوستت دارم کنم رحمت از آن
که تو هستی چست و زیبا و جوان
می نریزم ز آن سبب من خون تو
کز تهوّر آمدی پیشم نکو
نعره بر وی زد شه اسراردان
گفت زان نام خدایم بر زبان
ورنه دنیا را ز تو خالی کنم
پر زگوهرهای اجلال کنم
گفت عمروش آنچه گفتی این زمان
کس نگفته پیش من اندر جهان
رو که آید ازدهانت بوی شیر
ورنه میکردم ترا این دم اسیر
صد هزاران رستم و کی بندهام
همچو ایشان صدهزار افکندهام
تو همی گوئی خدا گوشو چو من
این مگو هرگز نگویم این سخن
رو به ترک این سخن گو جان ببر
ورنه در بازی در این دم جان وسر
پس علی مرتضی گفت ای پلید
نیستی در عالم از ارباب دید
در میان ما و تو تیغ است تیغ
شد ز ظلم تو مدینه زیر میغ
آن لعین شد تند و گفت ای ناگزیر
سویت آمد تیغ خونریزم بگیر
چون امیر آن تیغ را بر سر بدید
تند بر جست و سپر بر سر کشید
تیغ او خود و سپر را بردرید
در گذشت ازخود و بر فرقش رسید
چون خدا بودی بهر جایاورش
جبرئیل آمد نگهبان سرش
تیغ او بر فرق حضرت ایستاد
تیغ بشکست و دو پاره اوفتاد
گفت حیدر کی پلید نابکار
ضرب خود راندی و کردی کارزار
من هم از بهر تو تیغی درکشم
وز تو فریاد و دریغی درکشم
حمله زد گفتا بگیر این ذوالفقار
دان که هستم من شه دلدل سوار
چون شنید او از امیر این یک سخن
گفت کای کودک تو کار خود بکن
من فکندم بر سرت آنگو نه تیغ
کوه را صدپاره کردی بیدریغ
در سرت از تیغ تیزم چاک نیست
وز چنان شمشیر هیچت باک نیست
حیدر از نام خدا فریاد زد
تیغ زد بر فرق آن ملعون رد
از سپر وز خود و از فرقش گذشت
شد دو نیمه زودو از اسبش بکشت
خود دونیمه گشت و اسبش شد دو نیم
تیغ آن شه بر زمین آمد مقیم
تا بگاو و ماهی او بی قیل شد
در میان حایل پر جبریل شد
پس ندا آمد باحمد از الاه
کین سخن بشنو زماهی تا بماه
لافتی الّا علی را گوشدار
گوی خود لاسیف الاّ ذوالفقار
مصطفی گفت این حدیث با صفا
از سر تحقیق با سلطان ما
شعر مرحوم اسیری اصفهانی:
که ای عَمرو مشتاب و پیرای برگ که صوتت به فریاد آورد مرگ
کسی را که باشد به دوزخ مآب به مُردن چرا باشد او را شتاب؟
تو را آمد اینک ز بس خواستن مُجیبی که جان خواهدت کاستن
هُزَبری که عاجز نباشد به جنگ که از بیشه شیر آید از یَم نهنگ
دو لب ذوالفقارم گشاده ز هم که گوید جوابِ سوالت بهدم
کسی آمد از بهر چاک تنت که نیّت ندارد به جز کشتنت
عیان دیده آنگه به عینالیقین که خون خواهدت ریختن بر زمین
بران دیده از صدق فایز شده به نوعی کزان عقل عاجز شده
امیدم چنانست کز تیغِ تیز برانگیزم از خونِ تو رستخیز
به صندوقِ مرگت کنم آشیان زبان را به نعشت کنم نوحهخوان
به یک ضربِ تیغت برآرم دمار بدانسان که ماند ز مَن یادگار
که تا حشر هر مرد روزِ نبرد بگوید که با عَمرو حیدر چه کرد
از آن گفتهها عَمرو را جان نماند به جز قالبِ او به میدان نماند
مرا هیچ باری جز این دل نخواست که سازم کفن بر تو از خاک راست
نیندیشم از گفتن اهلِ جود که حیدر همیکُشت و شرمش نبود
چو گفتند کو را علی کشته است به خاک و به خون از وی آغشته است
دو بیتی درین باب انشا نمود که هم در کنارش قلم جا نمود
ز معنی در آنجاش بینم دُری که گر جز علی کشتیاش دیگری
طریق فراغت رها کردمی بر او تا ابد گریهها کردمی
کسی را ولی شد بر او دسترَس که از کشتنش نیست عیبی به کس...
محسن کاویانی شاعر جوان و خوش ذوق:
لبخندِ تو تمامِ فرهنگِ پهلوانیست
اسلامِ حیدرانه اسلامِ مهربانیست
پاشید دشمنِ تو آب دهان به رویَت
اما تو خم نکردی ابرو از این خصومت
بَه بَه به این مرام و بَه بَه به این مروت
حتی زره نبردی از دشمنَت غنیمت
بی آبرو نکردی عَمروبن عَبدود را
درسِ گذشت دادی مردان نابلد را
جانم علی سکوتم , جانم علی کلامم
جانم علی شروعم , جانم علی تمامم
جانم علی قعودم , جانم علی قیامم
جانم علی امیرم , جانم علی امامم
بگذارامشبی را بی پرده مَست باشم
بعداز خداپرستی حیدر پرست باشم
ای عطرهای دنیا یک تارِ گیسووانت
شیرانِ هر قلمرو در چنگ آهووانت
خیبر دخیل بسته بَر دورِ بازووانت
روزی که غرقِ خون شد محرابِ ابرووانت
همچنین شعری زیبا از استاد مهدی عاطف
به سال پنچ هجرت ماه شوال
قریش دلها پر از کین مال تا مال
پس از جنگ احد عدوی بی شرم
به طبل جنگ نو بنواختند گرم
ابو سفیان رئیس فتنه و شر
برای جمع نیرو زد به هر در
هزاران مرد جنگی و سه صد اسب
هزار اشتر که پیروزی کند کسب
به فرمان نبی و طرح سلمان
پس از یک ماه بگرفت کار سامان
چنان چون مسلمین با حفر خندق
به باد دادند طرح جند احمق
برای شهر هشت معبر نهادند
به هر معبر چهل تن را گماردند
سه روز پیش از ورود قوم بدنام
تمام کار خندق شد به اتمام
ابوسفیان چو آمد مات گردید
به سان تکه ای یخ آب گردید
بیست و پنج روز مدینه حصر می بود
برای خصم ره چاره نمی بود
عمر ابن عبدود با شش جنگجو
رساندند خویش را آنسوی اردو
دهان کف کرده از غیض و عداوت
بسی فریاد کرد آن بی سعادت
صدایم حبس شد از بس که گفتم
که هل من مبارز و کسی نجستم
نبی فرمود کس نیست از خیل مردان
که ساکت سازد این گرگ تیز دندان
ز ترس دلها رسیده در گلوگاه
ز خیل لشگر و طبل و دهل ها
همه ساکت به غیر از شاه مردان
علی گفت منم مرد این میدان
زره پوشید و بر سر خود بنهاد
نبی بوسید و در میدان فرستاد
چو گشت او رو به رو با عمر ناپاک
بگفت تو کیستی جنگجوی بی باک
بفرمود من علی ابن ابی طالب از آل هاشم
عدو گفت من و بابت بدیم دوستی دائم
نمی خواهم به دست من بمیری
علی فرمود ولی خواهم به دست من بمیری
عدو گفتا کنم سر نیزه بلندت
که تا بیند محمد ابن عمت
علی فرمود بنه حرف های گمراه
به حرفم گوش ده حرف کوتاه
بیار اسلام و برگرد از جنگ
و یا پیاده شو با هم کنیم جنگ
بگفت دو شرط اول ننگ است بر گرد
سوم را کرد قبول و اسب پی کرد
به یک ضربت یل بی مثل نستوه
یک پایش قطع نمود افتاد چون کوه
نشست بر سینه اش آن شاه مردان
که تا سازد جدا سر از تن آن
بگفت عریان مسازم،گفت مهم نیست
مرا با مال دنیا رغبتی نیست
تمام مال دنیا در ید ماست
چه حاجت گر زره بسیار زیباست
سرش از تن جدا کرد و بینداخت
ز خیل دشمنان هم آه برخاست
از این سو مسلمین کردند شادی
از آن سو کفر دچار گرد بادی
خداوند باد صرصر را فرستاد
تمام نقشه هاشان داد بر باد
ابوسفیان رئیس فتنه و ننگ
چو دید اینگونه اوضاعش شده تنگ
چادر ها کنده و دیک ها گشته وارون
شتر با اسبها ول در بیابون
چه بسیار از متاع را جا نهادند
به نسل و آل سفیان فحش دادند
بسی ثروت نصیب مسلمین شد
کمک های خدا عین الیقین شد
مسلمانها از این جنگ شاد گشتند
منافق را پر و بالش شکستند
ابو سفیان به خواری و عقب گرد
پراکنده شدند کفار چون گرد
هم اینت یا علی بس از شرافت
ضربتت بر تر از ثقلین تا روز قیامت
کج اندیشان بد بخت سیه روز
ز ره گم گشتگان دیروز و امروز
کی از خواب گران گردند بیدار
ز مستی و تعصب گردند هشیار
ولیکن شیعه هشیار و سرافراز
بود بر دین احمد همچو سرباز
منبع:
پایگاه اینترنتی گنجور
پایگاه اشعار پارسی شعر ناب










نظر شما